داستانک
زیر چشمی به یکدیگر نگاه می کردند ، آثار حزن و اندوه درچهرهای آنان نمایان بود ، گاهی سرشان را به علامت تاسف تکان میدادند ؛ انگشتان جوان با دلهره قلم مشکی رنگ را برروی کاغذ هًل میداد ، او درحال نوشتن سطرهای آخر یادداشت خود بود ، مادر سکوت را شکست وگفت : آخه عزیزم ، حالا چه اصراریه که حتماً با هواپیما بری با وسیله دیگه برو ، فوقش یه کم دیر ترمی رسی.
جوان درحالی که به زحمت احساسات خود را کنترل می کرد گفت نمی شود مادر جان چاره ای ندارم این امر به آینده وزندگی من بستگی دارد باید تا چند ساعت دیگر آنجا باشم.
جوان این مطالب را گفت ودرحالی که برای سوار شدن به هواپیما به طرف باجه کنترل میرفت وصیت نامه خود را به مادرش داد ورفت .
سلام دوستم....
ممنونم از حضورت....
داستان عجیبی بود و چه سرنوشت تلخی.....
ایا واقعا چی میشد که به این صورت تمام نمیشد....
تشکر فراوان....
[گل][گل][گل][گل][گل][لبخند]
سلام
داستان جالبی بود
اگه به انتخاب من باشه معمولا سفر با قطار رو ترجیح میدم
ولی گاهی ناگزیر هستیم با هواپیما سفر کنیم
خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه
هر جا باشید مرگ شما را درخواهد یافت.
هواپیما و ماشین و کشتی و بیماری و زلزله و سیل و جنگ و سکته و سرطان و ... همه بهانه اند برای رفتن!
نه این قصه تلخه نه هیچ قصه ای
همه بر اساس رفتن استوارند
در شاخ و برگ گیر نکنید
اگر مرگ این جوان تقدیر بود در ماشین و قطار و ... او را درمی یافت
ولو در کاخ نمرود بود!!!
فاعتبروا یا اولی الباب